شیطنت
پدرگفته بود شیطان دست آدم را می گیرد واو را با خود به چاه می برد...حالا
او نشسته بود سرچاه وانتظارمی کشید تا شیطان که آمد ودستش را درازکرد
سنجاق لای انگشتانش را دردست شیطان فروکند
بازی
به آینه می شد دروغ گفت، خیلی راحت،با کمی رنگ موی فوری...اماخودش
می فهمید رنگ این موها دیگر طبیعی نیست
محترم
چقدرزیبای....با آن چشمان سیاه...با آن لبخند ژکوند وآن صورت بلور درون
پیراهنی به این حریری؟..راستی که معرکه ای. کارکجای چینی عروسک؟
تلگراف
مرد زیرگاری مرد (نقطه) تشریف نیاورید جناب ژان والژان (نقطه)